جدول جو
جدول جو

معنی زفت خوی - جستجوی لغت در جدول جو

زفت خوی
(زُ)
فظ. (تاج المصادر بیهقی). درشت خوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زفت و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفت خور
تصویر مفت خور
کسی که بی رنج و زحمت چیزی به دست بیاورد، آنکه مال دیگران را به رایگان بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زشت خو
تصویر زشت خو
بدخو، بدخلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زشت خویی
تصویر زشت خویی
بدخویی، بدخلقی
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
زشت رو. بدروی. بدشکل. (از ناظم الاطباء). آنکه دارای چهرۀ زشت باشد. زشت صورت. (از فرهنگ فارسی معین). قمهد. دمامه. طنفس. مشوّه. دمیم. زکازک. (منتهی الارب) :
بدو گفت سیندخت کای زشت روی
سخن بشنو و پاسخش را بگوی.
فردوسی.
زآنکه با زشت روی دیبه و خز
گرچه خوبست خوب ننماید.
ناصرخسرو.
برآشفته شد شاه از آن زشت روی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی.
نظامی.
فقیهی دختری داشت به غایت زشت روی.
(گلستان).
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشتگوی.
سعدی (بوستان).
دختری زشت روی و بدخو داشت
کز همه چیز جامه نیکو داشت.
سعدی.
گر تو را حق آفریده زشت رو
تو مشو هم زشت رو هم زشت خو.
مولوی.
رجوع به مادۀ بعد، زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
زشت خوی. بدخو. کج خلق. (از ناظم الاطباء). که خوی و خلق ناپسند داشته باشد. بداخلاق:
فرستاد پاسخ که این گفتگوی
نزیبد جز از مردم زشتخوی.
فردوسی.
ببردند پیروز را پیش اوی
بدو گفت کای بدتن زشت خوی.
فردوسی.
پرخدویی زشت خویی خیره روئی خربطی.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
شمس المعالی با خصائص مناقب و نفاذ بصیرت او در مصابر عواقب زشتخوی و سائس بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 369).
یکی را زشت خویی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای خوب فرجام.
سعدی (گلستان).
ببرد از پریچهرۀ زشت خوی
زن دیوسیمای خوش طبعگوی.
سعدی (بوستان).
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ صَ)
دهی است از دهستان بالاولایت باخرز از بخش طیبات شهرستان مشهد که 90 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کنایه از آبای علوی یا سیارات سبع است:
ننگری کاین چهارزن هموار
همی از هفت شوی چون زاید؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بدخویی. کج خلقی. (ناظم الاطباء). عمل زشت خوی: معاسره، زشت خویی کردن. (منتهی الارب).
تو از زشت خویی نگفتی ورا.
بر آتش زدی جان و دیده مرا.
فردوسی.
که سگ با همه زشت خویی چو مرد
مر او را به دوزخ نخواهندبرد.
سعدی (بوستان).
اگر زشت خویی بود در سرشت
نبیند ز طاووس جز پای زشت.
سعدی (بوستان).
تندی و بدی و زشت خویی
چندانکه همی کنی نکویی.
سعدی.
رجوع به زشت خو و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رِ تَ / تِ)
فحش گوی. (آنندراج). گستاخ در تکلم. (ناظم الاطباء). فحاش. مفحش. بدزبان. پلیدزبان. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). بدگوی. زشت گفتار:
گر او از پی دین شود زشت گوی
تو از بی خرد هوشمندی مجوی.
فردوسی.
نه از جور مردم رهد زشت روی
نه شاهد ز نامردم زشت گوی.
سعدی (بوستان).
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
فظاظت. درشتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هفت روی
تصویر هفت روی
آنچه که دارای هفت جانب باشد: (اسطرباب هفت روی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفت خور
تصویر مفت خور
مفت خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفت خوری
تصویر مفت خوری
عمل مفت خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفت رومی
تصویر زفت رومی
مومیائی: آبدارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هفت گوی
تصویر هفت گوی
هفت آسمان
فرهنگ فارسی معین
بداخلاق، بدخلق، تندخو، عصبی
متضاد: خوش خلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در حومه شیرگاه سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی